خلاصه خبر :   بسیاری از ما این رویا را در سر داریم که روزی همه چیز را رها کرده و کار تازه ای را آغاز کنیم. تعداد کمی این فرصت را به دست می آورند، یا شاید هم این شجاعت را دارند. چهار نفر حرفه ای که اقدام به این کار کرده اند از اکتشافات شگفت انگیز خود می گویند:
تاریخ : 14/02/1394      ساعت: 07:51
منبع خبر: مدیر سیستم                
متن خبر
بسیاری از ما این رویا را در سر داریم که روزی همه چیز را رها کرده و کار تازه ای را آغاز کنیم. تعداد کمی این فرصت را به دست می آورند، یا شاید هم این شجاعت را دارند. چهار فرد حرفه ای که اقدام به این کار کرده اند از اکتشافات شگفت انگیز خود می گویند:

مارکوس بلیسدیل (Marcus Bleasdale)،  اوراق مشتقه ی خود را با  دوربینی تاخت می زند تا وحشت و هراس جنگ را مستند کند.

مارکوس بلیسدیل بانکدار سرمایه گذاری بود و سالیانه 500 هزار پوند حقوق می گرفت تا جلوی ده تا کامپیوتر و 25 تا تلفن بنشیند. او می گوید: " کار من تولید پول برای بانک بود. مثل مرغ باتری دار که می نشست و تخم می گذاشت". البته جای افتخار هم داشت، زیرا بلیسدیل قبل از سی سالگی صاحب دو خانه و ماشین پورشه ی 911 بود و آخر هفته هایش را هم در آلپ به اسکی می پرداخت. 

بلیسدیل حالا یک عکاس خبری است و تغییری که در زندگیش اتفاق افتاد بزرگتر از این نمی توانست باشد. حالا او فقط صاحب یک آپارتمان است. هیچ ماشینی ندارد و 60 هزار پوند در سال در آمد دارد، تازه اگر خوش شانس باشد. اما بزرگترین تغییر مربوط می شود به محل زندگیش. او حالا دیگر یک زندگی امن و تکراری در یک اداره ی مطمئن ندارد، در عوض، با یک ماموریت فوری،  برای پوشش جنگ و درگیری به آفریقا، آمریکای مرکزی و بالکان می رود. او از اجساد زیادی عکس گرفته، با نجات یافتگان و کسانی مصاحبه کرده که سعی داشتند به او تجاوز کنند یا جانش را بگیرند. درباره ی کودک ربایی در اوگاندا، آلودگی هوا در چین و جنگ داخلی در سومالی گزارش تهیه کرده است. از دست شورشیها، ایستگاههای بازرسی، تک تیراندازان و اخیرا هم از دست یک حمله ی نارنجکی در شهر ادره، در کشور چاد فرار کرده است، ( او در اتاق پشتی کمپ پزشکان بدون مرز پناه گرفته بود). بلیسدیل خوشحالتر از این نمی توانست باشد. او می گوید: "زندگی خام را دوست دارم".

بلیسدل به همراه دو فرزند دیگر خانواده اش در بریندل و پرستون در لنکشایر بزرگ شد. وقتی ده سالش بود، والدینش از هم جدا شدند، بلیسدل پیش مادرش ماند که کار پاره وقتی در یک بانک پیدا کرده بود اما مشکل مالی همیشه با آنها بود. او در اینباره می گوید:"یادم هست روزنامه پخش می کردم تا مادرم بتواند قبض برق را پرداخت کند". با اینکه در مدرسه اش، در لی لند لانکشایر، عاشق هنر بود و آرزویش رفتن به مدرسه ی هنر بود، اما تصمیم گرفت کار با اطمینان تری انجام دهد. او می گوید: " پدرم به من گفت باید تمام حواسم را متمرکز تجارت کنم و کاری پیدا کنم که به اندازه کافی پول در آن باشد تا بتوانم مراقب خودم باشم و از امنیت مالی کافی برخوردار باشم." 

او در دانشگاه هادرسفیلد اقتصاد و مدیریت مالی خواند. بعد از آنکه در شرکت تیت و لیل مشغول تجارت شکر شد، به جاهای مختلفی همچون لندن، نیویورک و تورنتو سفر کرد و با دنیایی کاملا متفاوت آشنا شد، در همان زمان بود که به مسائل مالی و پول علاقه مند شد: " خیلی هیجان انگیز بود مخصوصا برای من که خیلی با دنیای لندن و نیویورک آشنا نبودم"، البته الان می گوید از این شهرها متنفر است، اما در آن زمانها شکوه این کلان شهرها بسیار جذاب بود و او را به سمت خود می کشید.

در سال 1990، در بیست ودوسالگی، اولین شغلش به عنوان معامله کننده ی اروپایی اوراق مشتقه با بانک سرمایه گذاری شرودرز را شروع کرد. در آن زمان سالیانه 17000 پوند درآمد داشت و توانست با دوستش آپارتمانی به مبلغ 75000 پوند در باترسی در جنوب لندن بخرد. او دراین باره می گوید: " در پایان هر هفته فقط 50 پوند پول برایم می ماند که خرج کنم. ساعت 7 صبح می رفتم سرکار و 9 شب  برمی گشتم و شاید در راه سری هم به یک مشروب فروشی می زدم و یا آخر هفته ها در یک کافه ی محلی صبحانه می خوردم. اما فقط در همین حد بود". 

او خیلی زود توانست پول خوبی در بیاورد و در سال 94 حقوقش رسید به 100000 پوند به همراه کارمزد سالانه ی نیم میلیون. اولین کاری که با این پول کرد پرداخت تمام بدهی مسکن مادرش بود و برایش یک ماشین خرید. در اینباره می گوید: "اینکه مطمئن شم مادرم در امنیت کامل به سر می برد مسئولیت مهم زندگیم بود. او زندگی خود را فدای بچه هایش کرده بود". او سپس توانست وام مسکن خود را کامل بپردازد و سهم دوستش از آن خانه را نیز بخرد، همچنین تمام وامهای دانشجویی اش را نیز پرداخت کرد.  چند ماشین سریع خرید از جمله یک MG که بعدها آنرا به برادرش داد و خانه ی دومش را نیز خرید که خانه ای بزرگ در وندزورث بود و ارزشی بالغ بر 250000 پوند داشت.

او می گوید: " بانکداری  کار واقعا هیجان انگیز و شلوغی است. اطرافتان را افراد تحصیلکرده، و فوق العاده باهوش فرا گرفته که مشغول انجام کار خود هستند و در عین حال درباره ی موضوعات زیادی با هم بحث می کنندو من عاشق آن بحثها و شوخی های پشت میز گرد بودم".

مارکوس در 1996 برای بانک ABN Amro در آمستردام کار می کرد." افرادی که من باهاشون کار میکردم واقعا هنرمند بودند و بسیار خلاقانه بدون آنکه توجه شان فقط به پول باشد کنار هم مشغول به کار بودند. مثل لندن نبود و حداقل مثل محیطی که من درآن بودم". او می گوید دیگر مثل سابق حس نمی کرد که صاحب جهان است بلکه بیشتر شبیه یک هواپیمای بدون خلبان بود. "هرروز ساعت 5.30 بیدار می شدم و ساعت ده شب به خانه برمی گشتم. همه فکر می کنند این که خیلی محشر است، اما آنقدر هم خوب نبود".

دوبار در هفته به یک رستوران شیک می رفت و یا دوستانش را می دید. اما می گوید :" در این شغل دیگر عادت می کنید که ساعت 10.30 شب بخوابید . نمی شود هرشب به مهمانی رفت  و در کارهم پیشرفت کرد". او نمی دانست چه آینده ای برای خودش در نظر بگیرد. فقط می دانست که در چهل سالگی دیگر نمی خواهد تمام مدت پشت آن صفحه های کامپیوتر بنشیند. "حتی فکرش هم باعث ترس وحشتناکی می شد".

بلیسدیل به این نتیجه رسید که راه حل کوتاه مدت این بود که کمی آزادی بیشتری در زندگی داشته باشد و برای اینکار باید شرکتش را عوض می کرد. ABN Amro محیط بسته و سخت گیرانه ای داشت.، بنابراین در سال 97 به لندن برگشت و مدیر بانک آمریکا شد. در این مقطع زمانی او حقوق پشت پاکتهایش را حساب می کرد تا ببیند چقدر دیگر لازم دارد تا این شغل را برای همیشه کنار بگذارد. همیشه خوب پول پس انداز کرده بود اما حالا با هدف دیگری اینکار را می کرد، می خواست "منطقه ی محافظتی از پول" برای خودش بسازد که از طریق آن بتواند دوباره درس بخواند و یا راه جدیدی را در پیش بگیرد.

سپس چیزی پیدا کرد که کل زندگیش را تغییر داد. "دوست دخترم، برای تولدش از من دوربین خواست. بنابراین من دوربینی برایش خریدم و او خیلی خوشحال شد. بعد از شش هفت ماه از هم جدا شدیم اما دوربینش پیش من ماند. یک روز آن دوربین را برداشتم و باهاش ور رفتم."

او آن قدر از کار با دوربین خوشش آمد که در کلاسهای شبانه ی دانشگاه وست مینیستر ثبت نام کرد. خودش می گوید: " من شروع کردم به عکس گرفتن از تر عنکبوت زیر نور. آخر هفته ها ساعت شش صبح بیدار می شدم و زیر نور خورشید عکسهای قشنگی از طبیعت می گرفتم".  اوایل عکاس "خیلی بدی" بود و با افتخار می گوید که چند اسلاید عکاسی اش در مسابقات مجله ی عکاسی رد شده بودند.

این تغییر در سال 98 خیلی ناگهانی و قطعی شد. "یادم هست در روزنامه ها درباره ی کشف گور دسته جمعی در بالکان خواندم. روز بعدش سرکار رفتم و شخصی که کنار من بود گفت: " تیتر خبری روزنامه ها را دیده ای؟ و گفتم " بله، خیلی وحشتناک است، مگه نه؟" و او گفت: " می دانی آن اتفاق چه بر سر قیمت دلار و مارک خواهد آورد؟" بلیسدیل لرزید. 

" می دانستم که دیگر نمی خواهم بانکدار باشم. بهانه و انگیزه ای برای استعفا پیداکردن و شروع کار دیگر خیلی سخت بود، مدام آنرا به تاخیر می انداختم. اما وقتی به این مرد نگاه کردم، چیزی درون من لرزید. همان موقع بود که وارد دفتر رئیسم شدم و استعفا دادم. نمی خواستم بخشی از چیزی باشم که در پشت یک قتل عام و نسل کشی قیمت دلار را می بیند. باعث نفرتم می شد".

پدرش به او گفت دیوانه شده است و آنرا به نوعی بحران میانسالی ربط داد. ( در آن زمان 29 سالش بود، شاید هم حق با پدرش بود). مادرش کار او را احمقانه توصیف کرد مخصوصا بعد از آن همه سختی هایی که متحمل شده بودند اما در نهایت به تصمیم او احترام گذاشت و اجازه داد تصمیمش را عملی کند. تمام کت و شلوارهای مارک دارش را به خیریه بخشید، خانه اش را به فروش گذاشت و بیست و چهار ساعت بعد سوار هواپیما عازم بالکان شد. 

او همیشه عاشق سفر بود. وقتی دانشجو بود به خاور میانه و آفریقا سفر کرده بود و یه تعطیلات سه ماهه در آمریکای جنوبی داشت، اما حتی با این وجود، هنوز مطمئن نبود در بالکان می خواهد چه کند. می گوید خودش هم نمی دانست: " فقط حس می کردم باید آنجا باشم و ببینم چه اتفاقی افتاده است". با پس اندازی که داشت، یک سال آینده را در آنجا ماند و عکسهای "فوق العاده بدی" گرفت زیرا در دومین روز سفرش بود که تصمیم گرفت عکاس خبری بشود: " بیدار شدم، پریدم پشت ماشین و از اردوگاه آوارگان عکس گرفتم. از آزادی و انرژی و خامی این کار لذت می بردم. بخشی از زندگی را به من نشان می داد که وقتی با مادرم زندگی می کردم با آن مواجه بودم و تلاش می کردم زندگی را به جریان بیندازم، روی لبه زندگی می کردم و برای هیچ چیزی پول کافی نداشتم. اما در آن زمان کار در بانک آن تجربه ها را برایم آسان کرد".

وقتی به لندن بازگشت، با یکی از دوستان بانکدارش خانه ای در منطقه ی شوردیتچ اجاره کرد و در دوره ی یکساله عکاسی خبری کالج پرینتینگ لندن ثبت نام کرد که چیزی حدود 2000 پوند برایش خرج برداشت. الان زندگی اجتماعی اش با کباب و آبجو تعریف می شد. خودش می گوید: "فقیر نبودم، فقط به صورت دانشجویی زندگی میکردم و دیگر هیچ نیازی نمی دیدم که به رستورانهای گران بروم". تعطیلات کریسمس خود را به جای اینکه مثل همیشه به غواصی در آمریکای جنوبی برود، رفت به سیرالئون تا از جنگ داخلی آنجا عکس بگیرد. " شما باید زیر سی سال سن داشته باشید تا چنین موقعتی نصیبتان بشود. اما من رفتم". همین کار باعث پیشرفت سریع او شد. اولین پروژه های او کار با ناظران حقوق بشر بود و باعث شد هشت سال از عمرش را به عکاسی از صنعت فاسد و خشن معادن طلای کنگو بپردازد وهمزمان برای مجلات تایم، نیوزویک، نیویورکر و نشنال جئوگرافیک نیز کار می کرد. 

از او می پرسم آیا به این دلیل جذب عکاسی جنگی شده چون به نوعی معتاد آدرنالین است و هیجان را دوست دارد و حالا دارد هیجان مرگ و فرار از موانع رسمی را جایگزین هیجان قمار در بازار سهام می کند. در جواب می گوید: " من فقط می خواهم زندگی، واقعی باشد. پولی که من در می آوردم واقعا نشان می داد که زندگی چقدر خسته کننده و تکراری است". اگرچه که او اعتراف می کند که زندگی قبلی اش امکان زندگی فعلیش را به او ارزانی کرده است. "می توانید بهترین عکاس خبری جهان باشید، اما اگر تاجر خوبی نباشید موفق نخواهید شد". و مهمتر از همه این نکته است که او با پوشش خبری هر بحرانی، اقتصاد پشت آن را نیز مستند می کند. " فکر نمی کنم در هیچ جنگ و درگیری شرکت کرده باشم که دلایل و انگیزه های اقتصادی پشت آن نیست. فرق نمی کند جنگ بر سر سرزمین باشد یا الماس و یا طلا. همیشه اقتصاد نقش دارد. از خودم می پرسم چرا این اتفاق می افتد. و سعی می کنم آنرا مستند کنم. همه ی چیزهایی که در دانشگاه و بانک یاد گرفتم به من این اجازه را می دهد که به همه چیز به گونه ای نگاه کنم که دیگر خبرنگاران نمی بینند. 

او حالا به همراه همسرش  کارین بیت در نروژ زندگی می کند که او نیز یک عکاس نروژی است، و درک خوبی از این حقیقت دارد که همسرش گاهی شش ماه از سال را از خانه دور است. زندگی ساده ای دارد و جمع دوستانش شامل خبرنگاران، فیلمسازان و نیروهای امدادی هستند. تا سال قبل حتی یک کت و شلوار نیز نداشت و مادرش مجبورش کرد برای عروسی خواهرش یکی بخرد. قیمت کت و شلوارش 150 پوند بود. حالا تی شرت و شلوارهای ساده می پوشد که شبها راحت می شود آنها را در سینک آشپزخانه شست. هنوز آن آپارتمانش در باترسی را دارد اما پس اندازش مدتهاست تمام شده نه فقط برای حمایت از شغل جدیدش، بلکه برای ساخت یک یتیم خانه در شرق کنگو به همراه چند خبرنگار دیگر.  خودش در اینباره می گوید: " وقتی این کار را شروع کردیم، مسئولیت مالی کوچکی بود اما از وقتی درگیری ها تمام شده اند تعداد بچه ها افزایش چشمگیری داشته است. حالا نودوهفت کودک در این یتیم خانه نگهد اری می شوند". همین گروه خبرنگاران، پنج محل برای زندگی کودکان مبتلا به فلج اطفال در کنگو ساخته اند. بلیسدیل معتقد است " این دو پروژه از نظر مالی سیاه چاله هایی بزرگ اما دوست داشتنی هستند". 
 

تنها چیزی که حس رضایت او را بر هم می زنند کابوسهای شبانه اش هستند. او می گوید روزانه 1250 نفر در کنگو می میرند که شامل کودکان و سربازان سازمان ملل و قربانیان تجاوز هستند. او یکبار شاهد کشته شدن 16 کودک بود. " اصلا آسان نیست که از کنگو برگردیم و زندگی طبیعی خود را از سر بگیریم. تنها چیزی که گاهی باعث دلتنگی اش می شود رفاقتهای دوران بانکداریش است. " وقتی متوجه این می شوید که وارد منطقه ی جنگی شده اید و در آنجا همه با هم  هستند و غروبش را در بار دور هم جمع می شوند. اما در نهایت زندگی خبرنگاری پر از تنهایی است.

آیا این مرد حس می کند که خیلی عوض شده است؟ خودش این طور می گوید: فکر کنم حالا بیشتر از قبل برای زندگی ارزش قائل هستم. حساس تر از قبل شده ام  و انسان بهتری هستم". سالی ویلیامز

منبع: تلگراف

كليه حقوق اين اثر متعلق بهhttp://www.Misagh.netميباشد.
هرگونه تقليد و نقل مطالب بدون ذكر منبع ممنوع می باشد.